در بیکرانه ی ذهنم ،همانجا که هیچ و همه در جدالی برابر مقابل هم اند،
میان این همه صدا که در مغزم هوهو میکند،
میان این همه حرف که در دورانی نا منظم در مغزم می چرخد،تنها برای یک لحظه همه چیز به سکون می رسد.
چشمهایم را بر هم مینهم،
صدای قلبم را میشنوم،
تمام صداها را میشنوم،
آرام نیست
هیچ چیز آرام نیست
ذهن من لاف سکون را زده است.
چشمهایم را باز میکنم،برای آنی همه چیز،از ابتدا تاکنون برایم تداعی میشود.
آمدنها،رفتنها،نماندنها و از همه خوفناکتر بندنافی که هنوز از تمام اینها بریده نشده است.
می اندیشم،باز هم می اندیشم،
هزار و یک واژه از ذهنم عبور میکند
واژها مرا سیر نمیکنند
ادبیات ذهنم با تصاویر در جدال است.
گویی یک عمر است که من میجنگم
با واژها،تصاویر….
به اشتراک بگذارید




آخرین نظرات: